کوه نورد و خدا
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه بالا برود ، او پس از سالها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست ، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب ، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود ، همانطور که از کوه بالا می رفت ، چند قدم مانده به قله کوه ، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد ، از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت ، همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم ، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است ، ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد : خدایا کمکم کن !!!
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد ، جواب داد : از من چه می خواهی ؟
کوهنورد گفت : ای خدا نجاتم بده !
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم ؟
کوهنورد گفت : البته که باور دارم.
- اگر باور داری ، طنابی که به کمرت بسته شده است را پاره کن !!!
یک لحظه سکوت و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد !!!
چند روز بعد در خبرها آمد : یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند ، بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالیکه فقط یک متر با زمین فاصله داشت !!!
شنبه 19 شهریور 1390 - 3:36:16 PM