خدایا تو میدانی که من چقدر نیازمندم
زن به همراه کودکش با حالت خجالت وارد مغازه شد ، لباسهای وصله دارشان نشان می داد که وضع زندگیشان خوب نیست .مغازه دار با اکراه نگاهی به زن انداخت و گفت چه میخواهی؟ زن سرش را پایین انداخت و با شرم و صدایی لرزان گفت:من پولی ندارم که بابت خرید بدهم.مغازه دار گفت: من بدون پول چیزی به شما نمی دهم.زن باز گفت: به بچه ام رحم کنید.پسرکی که در مغازه شاهد ماجرا بود گفت من پول خرید این زن را می دهم.مغازه دار که از حرف پسرک جا خورده بود باز هم با همان حالت اکراه گفت: نمی خواهد و رو به زن کرد: لیست خریدت رابده به اندازه وزن آن می توانی خرید کنی.زن کاغذی را از کیسه اش در آورد و روی آن چیزی نوشت و در ترازو گذاشت. کفه ترازو پایین رفت .مغازه داربا تعجب در کفه ی دیگر ترازو اجناسی را می گذاشت تا به وزن لیست خرید زن برسد اما هر چه در آن می گذاشت کفه ها برابر نمی شدند.بالاخره بعد از مدتی کفه ها برابر شد. مغازه دار با عصبانیت کاغذ را از روی ترازو برداشت تا آن را بخواند زن روی کاغذ نوشته بود:"خدایا تو میدانی که من چقدر نیازمندم" مغازه دار سرش را پایین انداخت ، زن به همراه کودکش از مغازه خارج شد.
دوشنبه 14 شهریور 1390 - 11:59:18 PM